حدود هفتاد سال پیش در بخش سردارجنگل فومن ،در منطقه آلیان خانواده ای روستایی زندگی میکردند که با درآمد اندک حاصل از یک گاو عزیز نوروزی پرور ، یگانه غارنشین تالش در دنیای معاصرایرانومقداری زراعت امرار معاش میکردند .این پدر ومادر روستایی صاحب پنج فرزند شدند که
سه فرزندشان براثر کمبود بهداشت ونارسایی غذایی وابتلا به بیماری سرخک وسیاسرفه و..در همان کودکی ازدنیا رفتند وبرایشان یک فرزند پسر به نام عزیز باقی ماند ویک دختر به نام صنم .

عزیز که در 16 آذر سال 1320بدنیا آمد بچه زیبا ومقاومی بود که توانست به سختی از بیماری های شایع وکشنده آن زمان جان سالم بدر برد عزیزدر 10سالگی به مدرسه رفت وهرروز راه خانه تا روستا یی که مدرسه داشت (روستای سیاورود که درگذشته زیستگاه شیخ زاهد وشیخ صفی بود) چندین کیلومتر فاصله را با عبور از منطقه جنگلی وزمینهای باتلاقی به تنهایی طی میکرد به گواهی یکی از همکلاسیهایش او بسیار زرنگ و تیز هوش بود .

عزیز از روح لطیف وپراحساسی برخوردار بود و به شعر وداستان علاقه داشت .عزیز بزرگتر شد ،اما فقر برای خانواده عزیز رمقی باقی نگذاشته بود صنم خواهر عزیز در نوجوانی برای فرار از فقر وکاستن فشار بر خانواده شوهر کرد ورفت وعزیز ماند وخانواده وهزار مشکل دیگر .عزیز مجبور شد برای کمک به خانواده ومادر بیما رخود مدرسه راترک نماید .


عزیز به جوانی رعنا وبلند قامت تبدیل گشت .در روستای اطرافش دختر ی زیبارو زندگی میکرد که نامش نگار بود .عزیز نگار راکه دید صد دل عاشقش شد وهر روز در زمانی معین در گذرگاه چشمه آبش قرار میگرفت واورا میدید .زیبایی عزیز چیزی نبود که هردختری بتواند از آن صرفنظر نماید .واینگونه بود که عشق عزیز ونگار (عشقی پاک )اوج گرفت .

 وضع مالی خانواده نگار بهتر بود و نگار خواستگار دیگری هم داشت که آنهم از پشتوانه مالی بهتری برخوردار بود عزیز تلاش کرد خانواده اش را راضی کند تا به خواستگاری نگار بروند .پدر که ازیک طرف ازنظر مالی، ازدواج عزیز را زود میدانست وازطرفی با ازدواجش ، یارویاورش را ازدست رفته میپنداشت وازطرفی ناامید درپذیرش وضع مالی عزیز ازطرف خانواده عروس بود مخالفت کرد .اما با اصرار مادر وواسطه های دیگر راضی به خواستگاری شد .

نگار تحت فشار شدید خانواده برای ازدواج با دیگری بود وخانواده عزیز از طرف مقابل جواب رد گرفتند .عزیز بیست ساله بود و مایوس نشد با واسطه های دیگر پیش رفت .اما تمام راهها به شکست منتهی شد .حتی عزیز راه فرار رابه نگار پیش نهاد داد که آنهم از طرف نگاربه دلایلی ردشد وخانواده اش هم پیشگیری کردند .

عاقبت یک شب نابهنگام به عزیز خبر رسید که نگار عروسی دارد .به نزدیک خانه نگار رفت ودر آن سیاهی شب در دور ازچشم دیگران نظاره گر ازدست دادن معشوقش شد .عزیز نا آرام شد آن شب را در بالای درختی نشست واشک ریخت وقتی که اشکهایش تمام شد .در سحرگاهان قبل از آنکه خروسها نغمه جدایی را برای عزیز بخوانند از آبادی رفت وناپدید شد .

عزیز روحش را ازدست داده بود وبدون اینکه از کسی نفرت داشته باشد ،عهد کرد که در سوگ نگار زندگی تنهایی وجنگلی را انتخاب نماید تادور ازنگاه حسرت خود وترحم دیگران باشد

گم شدن نگار برای همه اهالی معمایی بود ولی پدر ومادر را در فراغ فرزند زمین گیر تر نمود .اما عزیز دور چشم همه در دور ترین نقطه کوهستان در جایی صعب العبور در داخل غاری سکونت نمود .

عزیز از هرگونه امکانات بشر محروم بود وکارش تهیه خوراکی های گیاهی میوه های جنگلی وبدون آتش شب راه تاصبح درداخل غار بود وبا نغمه های نی وآواز شعرهای عاشقانه تالشی وشعرهایی که از مدرسه به یاد داشت به خواب میرفت .

عزیز با حیوانات جنگل خوگرفت وزندگی همزیستی را در کنار جانوران جنگل آموخت او از زندگی در جنگل وتنهایی وتاریکی درمیان انواع حیوانات وحشی ترسی ندارد .

ده سال ازغیبت او و زندگی عزیز درغار گذشته بود که گروهی شکاربان درپی شکار آهو در زمستان به ردپای عریان آدمیزادی برخورد میکنند وقتی دنبال رد را میگیرند ، نزدیک غار موجودی را می بینند که شبیه آدمیزاد است با موهای بلند وپوششی نیمه عریان از پوست حیوانات ،با شلیک هوایی تفنگ های سرپر با وحشت از تصور غول به روستا بر میگردند .

خبر به ریش سفیدان محل که رسید با توجه به تعاریفشان از موجود غارنشین حدس زدند که شاید آن موجود عزیز گم شده باشد .گروهی از روستا همراه فامیلانی از عزیز به قصد کمک ویاری به عزیز به غار میروند اما هرچه صبر میکنند نتیجه ای نمی گیرند.گویا عزیز فهمیده و تغییر مکان داده بود .این اتفاق بارها تکرا رمیشود ونتیجه ای نمی گیرند ودر نهایت مجبور میشوند ،عزیز احتمالی را به حال خود یگذارند .

عزیز دیگر جنگلی شده بود واجتماع وآداب زندگی اجتماعی را ترک نموده بود .عزیز نه تنها با انسانها کاری نداشت بلکه حیوانات راهم دوست داشت وآزارش به احدی نمی رسید .

چند نفر ازدوستان وفامیلان عزیز بعدها در پی انتظاروصبروکمین در جنگل اوراازدور میشناسند وهرچه اورا صدا میزنند عزیز چون رعدی از آنها ودر لابلای درختان با وحشت دور میشود .

وقتی عزیز پنجاه ساله شد وغارنشینی او از سی سال گذشت گروهی از اهالی ومردم با صفای تالش آلیان ووابستگان عزیز تصمیم گرفتند به جای آوردن عزیز به روستا ،غذای خشک قابل اندوخته شدن ولباس ومواد اولیه زندگی بدون دیده شدن دراطراف غاربگذارند

این کار اهالی نتیجه داد .دختران وزنان اهالی جوراب ولباسهای پشمی میبافتند ومردانشان برنج وآرد ونان خشک به واسطه ها میدادند تابرای عزیزکه به سمبلی ازجان نثار معشوق دادن تبدیل شده بود ، ببرند ازدور ناخواسته تعلقی بین جوانان این نسل که عزیز را عاشق دلسوخته میدانستند ، و ترجیح میدادند به جای عزیز غارنشین اورا عزیز عاشق بنامند .ایجاد شده بود

عزیز رفته رفته به اهالی وکمکهایشان خوگرفت ودر زمستان در زمانی که غذانداشت بدور ازچشم اهالی به روستا می آمد وغذاهای دورریزشان راجمع میکرد ودوباره برمیگشت .

این موضوع رفته رفته علنی شد واهالی غذایی را در بیرون از خانه می آویختندورفته رفته همه دیدند که عزیز با آنهمه ظاهری که دارد بسیار آرام وبی آزار است وکوچکترین گزندی برای اهالی ندارد وبدین گونه بود که اهالی با عشق پذیرای برگشت عزیز بودند.حتی اهالی در کنار غار عزیز برایش کلبه کوچکی (کوتوم به زبان تالشی )ساختند .تا در مواقعی آزآن استفاده نماید وهدایای مردم را درآن قرار میدادند . ولی باز هم عزیز به سان غاری از آن استفاده می کند، داخل کلبه که دیوارهایش با دود آتش کاملاْ سیاه شده اند نه خبری از ظروف است نه پوشاک و نه لحاف یا هیچ پتو و زیر اندازی و فقط تنها چیزهایی که مشاهده می شوند مقدار زیادی از چوب و تنه ی درختان وجایگاه آتشی است با انبوهی خاکستر شاید بهترین یار عزیز همان خاکستر های آتشی باشند که دو طرف همدیگر را با مهربانی در بغل می گیرند.سر و صورت عزیز گواهی بر این ادعاست .

عزیز وقتی به پیری رسید دیگر آن چالاکی اولیه را نداشت رفته رفته در روز به خانه های بالا دست جنگل نزدیک شد واز مردم خوراکی گرفت ورفت .تدریجا پایش به مرکز روستا رسید واهالی با خورجینی که به اوداده بودندانواع اقسام هدیه را درآن میگذاشتند .همه عزیز را دوست داشتند وعزیز ،عزیز همه بود به اواحترام میگذاشتند .کم کم با دوستان قدیمش وقتی که به اونزدیک میشدند صحبت میکرد هنوز زبان تالشی را فراموش نکرده است .

عزیز اینک چندسالی است که هرروز از کوه پایین می آید وپس از جمع آوری غذا دوباره بر میگردد وگاهی دوستانش ، سرورویش را صفا می دهند .اما همچنان زندگی در غار ترجیح داده است

عزیزقربانی فقر بود و هنوز در حسرت نداشته هایش آرزوی داشتن زن زیبا ویک کاخ ویک تفنگ است .عزیز میگوید بارها وبارها در غار در بیماری وگرسنگی خودرا تسلیم مرگ نموده اما روزها ی بعد دوباره به زندگی برگشته است .

عزیز کارنامه کلاس چهار وشناسنامه را که پنجاه سال پیش گم شده از اهالی طلب کرده که باردیگر برایش شناسنامه گرفتند .امروز عزیز بالای هفتاد سال سن دارد وهم چنان تنها غارنشین ایران در دنیای معاصر است شدیدا نیازمند کمک بیشتر .امیدواریم که این پایان عمر عزیز به شکلی درست ،تحت مراقبت قرار گیرد .ایکاش امکاناتی داشتم وزندگی عزیز را به فیلم وتصویر میکشاندم ودر معرض دید همه ایرانیان نجیب قرار میدادم .امید آنکه تادیر نشده این آرزو یم توسط دست اندرکاران توانمند ومسئول محقق گردد .

داستان زندگی عزیز عاشق ،که درپی ناکام ماندن در رسیدن به عشقش سر به کوه وبیابان گذاشت و بیش ازنیم قرن از عمرش را در قرن حاضر در غارها کذراند .یک داستان واقعی است وقهرمان داستان ما خوشبختانه هنوز در قید حیات است .
از: رمضان نیک نهاد